یا صاحب الزمان... من از اشکی که میریزد ز چشم یار ، میترسم
از آن روزی که مولایم شود بیمار ، میترسم!
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدنِ مهدی درون غار ، میترسم!
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غمِ فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار ، میترسم!
همه گویند این جمعه بیا ، اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار ، میترسم!
سحر شد ، آمده خورشید اما آسمان ابریست
من از بی مهری این ابرهای تار ، میترسم!
تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کنم انکار ، میترسم!
طبیبم داده پیغامم ، بیا دارویت آماده است
از آن شرمی که دارم از رخ عطار ، میترسم!
شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیدهء خونبار ، میترسم!
به وقت ترس و تنهایی، تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود نگذار ، میترسم!
دلت بشکسته از من ، لیکن ای دلدار رحمی کن
که از نفرین و از عاق پدر ، بسیار میترسم!
هزاران بار رفتم ، ولی شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم ، ولی این بار میترسم!
دمی وصلم ، دمی فصلم ، دمی قبضم ، دمی بستم
من از بیچارگیِ آخرِ این کار ، میترسم! اللهّم عَجل لولیک الفرج
شاعر: مهدی بقایی